جدول جو
جدول جو

معنی بهم ماندن - جستجوی لغت در جدول جو

بهم ماندن(نَ)
بهم مانستن. شبیه یکدیگر بودن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم مانند
تصویر هم مانند
همانند، مانند هم، مثل یکدیگر، شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز ماندن
تصویر باز ماندن
به جا ماندن، باقی ماندن
عقب ماندن، واپس ماندن
از کار ماندن، به مقصود نرسیدن
خسته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بجای ماندن. باقی ماندن. (آنندراج) :
اگر زیرکی با گلی خوبگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر.
نظامی.
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای.
صائب.
باز ما را جان به استقبال هجران میرود
تن بجا میماند و دل همره جان میرود.
مخلص کاشی.
نخواهم که چیزی بجا ماند از من
که دیگر رجوعی به دنیا ندارم.
مخلص کاشی.
لغت نامه دهخدا
(اَ چَ دَ)
کنایه از محروم ماندن. (آنندراج). خالی شدن. خالی ماندن. عاری گشتن:
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله.
رودکی.
میان جوان را نبد آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی.
فردوسی.
چو شد گردش روز هرمز بپای
تهی ماند آن تخت فرخنده جای.
فردوسی.
زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت
ور به تنگی هست همچون چشم میم.
ناصرخسرو.
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشم ماندتهی.
نظامی (از آنندراج).
، خالی کردن. خلوت کردن:
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده برجست خندان بپای.
اسدی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زِهْ بُ دَ)
رائج ماندن. روائی داشتن:
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.
سعدی (گلستان).
رجوع به گرم و گرم بازار شود
لغت نامه دهخدا
(هََ نَنْ)
همانند. ماننده به یکدیگر: دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران و هم مانندان. (قابوسنامه)
لغت نامه دهخدا
عقب ماندن عقب افتادن واپس افتادن، از کار ماندن و بهدف نرسیدن خسته شدن، بجا گذاشتن بجا ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
حرارت را در خود حفظ کردن، یا گرم ماندن بازار... رایج ماندن روایی داشتن: ای زبر دست زیر دست آزار گرم تاکی بماند این بازار ک (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهمل ماندن
تصویر مهمل ماندن
بیکار گذاشتن رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
همانند نظیر شبیه: و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هم مانندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز ماندن
تصویر باز ماندن
((دَ))
واماندن، پس افتادن، به جا ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از به مانند
تصویر به مانند
به مثابه
فرهنگ واژه فارسی سره