بجای ماندن. باقی ماندن. (آنندراج) : اگر زیرکی با گلی خوبگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر. نظامی. دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای. صائب. باز ما را جان به استقبال هجران میرود تن بجا میماند و دل همره جان میرود. مخلص کاشی. نخواهم که چیزی بجا ماند از من که دیگر رجوعی به دنیا ندارم. مخلص کاشی.
بجای ماندن. باقی ماندن. (آنندراج) : اگر زیرکی با گلی خوبگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر. نظامی. دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای. صائب. باز ما را جان به استقبال هجران میرود تن بجا میماند و دل همره جان میرود. مخلص کاشی. نخواهم که چیزی بجا ماند از من که دیگر رجوعی به دنیا ندارم. مخلص کاشی.
کنایه از محروم ماندن. (آنندراج). خالی شدن. خالی ماندن. عاری گشتن: هست ز مغز آن سرت ای منگله همچو زوش مانده تهی کشکله. رودکی. میان جوان را نبد آگهی بماند از هنر دست رستم تهی. فردوسی. چو شد گردش روز هرمز بپای تهی ماند آن تخت فرخنده جای. فردوسی. زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت ور به تنگی هست همچون چشم میم. ناصرخسرو. بدانست خضر از سر آگهی که اسکندر از چشم ماندتهی. نظامی (از آنندراج). ، خالی کردن. خلوت کردن: سپهبد ز مردم تهی ماند جای فرستاده برجست خندان بپای. اسدی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از محروم ماندن. (آنندراج). خالی شدن. خالی ماندن. عاری گشتن: هست ز مغز آن سرت ای منگله همچو زوش مانده تهی کشکله. رودکی. میان جوان را نبد آگهی بماند از هنر دست رستم تهی. فردوسی. چو شد گردش روز هرمز بپای تهی ماند آن تخت فرخنده جای. فردوسی. زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت ور به تنگی هست همچون چشم میم. ناصرخسرو. بدانست خضر از سر آگهی که اسکندر از چشم ماندتهی. نظامی (از آنندراج). ، خالی کردن. خلوت کردن: سپهبد ز مردم تهی ماند جای فرستاده برجست خندان بپای. اسدی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود